لبخنـــــــــــد ژکـــــــــــوند ــــک مـــــــادامــــــ

زَنیــــ اینجاستــــ کــِــ میــــ خواهـَـــــد لَبخَنــــــــد بـِـــــــزَنَد :)

لبخنـــــــــــد ژکـــــــــــوند ــــک مـــــــادامــــــ

زَنیــــ اینجاستــــ کــِــ میــــ خواهـَـــــد لَبخَنــــــــد بـِـــــــزَنَد :)

شهر کتاب




اسمش نافرم به خودش می‌آید. یک شهر پر از کتاب ، پر از برگه ، پر از خط ، جمله ، واژه و سکوت ... لعنتی سکوتی دارد که هیچ کتاب فروشی دیگری ندارد، شاید همین باعث شده شیفته‌اش باشم!



آن اوایل که تازه کارش را شروع کرده‌بود فروشنده‌اش یک مرد بود. از آن نوع خاص که همه کتاب‌های کتاب فروشی را خوانده بود و راجع به همه‌شان اطلاعات داشت ، هر وقت دلم می‌گرفت یا حالم خوب نبود مسیرم را کج می‌کردم به طرف آنجا . مرد خوبی بود راجع به کتاب‌ها هر سوالی داشتم می‌پرسیدم  پاسخ می‌داد ، گاهی وقتی بین چند تا کتاب سردرگم می‌ماندم خودش یکی را پیشنهاد می‌کرد و همیشه هم کتاب خوبی بود انصافا ، مثل بعضی از کتاب فروش‌ها بی‌حوصله و اخمو نبود، اجازه می‌داد چند ساعت بین کتاب‌هایش برای خودم بگردم و عشق کنم . 

یک روز بعد از عید که رفتم دیگر نبود ، به جایش یک پسر جوان آمده بود که هیچی از کتاب‌ها نمی‌دانست ، رفته بودم یک کتاب بخرم اما چون خودش نبود بین آن همه نتوانستم پیدایش کنم و دست خالی از شهر کتاب آمدم بیرون ، به گمانم اولین بار بود که دست خالی برگشته‌بودم حسابی حالم گرفته شده‌بود...

بعد از آن دیگر هیچوقت آن مرد مهربان کتاب را فروش ندیدم ، بعد از آن پسرک بی اطلاعات هم الان یک خانم فروشنده شده‌است ، این یکی رسما هیچی از کتاب‌ها نمی‌داند، حتی قیمتشان را ... دیگر رفتن به آنجا مثل قبل خوب نیست ، زیاد پیش می‌آید که دست خالی و بی کتاب برگردم خانه 

کاش مرد کتاب فروش برگردد، امروز یکهو دلم هوایش را کرد 

شاید چون باز هم دلم گرفته‌است...