لبخنـــــــــــد ژکـــــــــــوند ــــک مـــــــادامــــــ

زَنیــــ اینجاستــــ کــِــ میــــ خواهـَـــــد لَبخَنــــــــد بـِـــــــزَنَد :)

لبخنـــــــــــد ژکـــــــــــوند ــــک مـــــــادامــــــ

زَنیــــ اینجاستــــ کــِــ میــــ خواهـَـــــد لَبخَنــــــــد بـِـــــــزَنَد :)

ماجراهای من و خواستگار "نون"!!!





سلام!


از وقتی یادم میاد همیشه قاطی کارای بزرگترا بودم و اینجوری بزرگ شدم که بزرگ باشم و هی نظرات تخصصی و فنی در زمینه‏های گوناگون بدم و بقیه م عادت کردن که نظرمو بپرسن! اینجوری که از اونموقع ها یادم میاد همیشه آنچنان با اعتماد به نفس نظر میدادم که کسی نمیشناختَم فک میکرد با چه بچه اعجوبه‏ای طرفه 

فک کنم اولین بارم همون حول و حوش 7-8 سالگی بود که تا کمر خم شدم تا خواستگار از راه رسیده "نون" رو ببینم و سر تا پاشو ورنداز کنم و قد و وزنشو تخمین بزنم و حجم موهاشو اندازه بگیرم و رنگ کت و شلوارشو با رنگ پوستش چک کنم که هماهنگ هست یا نه ! ( اینا نشون میده من از همون موقع بشدت و حدت به این مسایل اهمیت وافر میدادم،بعله من همچین دختریم!!! در همین حد دقیق!!! )

البته چن وقتی بود که بیخیال این مسایل شده بودمو مث یه خانوم متشخص وای میستادم (خودتونم بی سوادین :| :دی) تا برن بعد میپریدم خونه مامان جونی همونجور که میوه و شیرینی میخوردم اطلاعاتم دریافت میکردم البته باید اعتراف کنم که اصلا و ابدا نمیچسبید بم،چرا؟؟؟!! خو معلومه دیگه چون قیافه طرف و انداز ورندازم بیکار میموند منم که قوه تخیلم صفر اصن منفی صفر نمیتونستم تجسمش کنمو همیشه یه چی کم میموند ،اونم مساله ب این مهمی!!!!


خولاصه امروز قرار بود خواستگاری برای "نون" بیاد و منم باید سر اون ساعت میرفتم دنبال فنچک که کلاس داشت شب قبلش باش طی کردم که اگه 5 دقیقه زودتر از کلاس میای که فبها وگرنه باید منتظر شی تا من این آقا رو ببینم بعد بیام دنبالت که برگش گف من که مث تو فضول نیستم!!!!( حالا کی به کی میگه فضول هااااااا این بشر یه خاله زنکیه که دومی نداره به جان خودم ) منم گفتم پس بمون تا بیام دنبالت 

یه 5 دقیقه ای زودتر آماده شدمو شال بنفشمو با عینک بنفش تابلوم( ینی ملت منو با این عینک میشناسناااا در این حد که یه روز یکی منو تو یونی دید از بچه های یونی خودمون نبود یهو برگش گف تو کیانایی؟؟!!!  منم گفتم بعله با اجازه تون) رفتم بیرون و  ماشینو روبروی خونه مامانجونی پارک کردم و منتظر شدم ، خوشبختانه خوش قول بودنو سر موقع اومدن.منم خیلی جدی نشستمو نیگاشون کردم و تمام موارد بالا رو حساب کتاب کردم و از این نظرا پسندیده شد از طرف من  

اقا و خانومی که شما باشین خونه مامان جونی دو تا زنگ داره یکیش مال طبقه پایینه که خالیه ، من داشتم تو آیینه اینا رو نیگا میکردم دیدم هی زنگ پایینو میزنن  خو قاعدتن کسیم درو باز نمیکرد ، چن باری زنگ زدن ،منم گوشیو برداشتم زنگ بزنم بگم بابا این درو باز کنین اینا آیکیوشون نمیرسه زنگ بالا رو بزنن که دیدم نه یه جرقه ای تو ذهنشون زده شد و زنگ بالایی رو زدن  .اونا رفتن تو و منم که خارشم خابیده بود!!! رفتم دنبال فنچک 


بعد که رفتم دنبال فنچک تا نشست تو ماشین گف: چی شد؟؟خوب بوئ؟ چه شکلی بود و کلی سوال... منم گفتم: هاااااا چی شد؟؟؟!!!! تو که فضول نبوووودی هی از اون اصرار و از من انکارررر (آی حااالی داد آی )

خولاصه که ما این آقا رو پسندیدیم ، نظر منم که شرطه ایشاا... یه بادا بادا مبارک بادایی بشه 



+ این پستو حدودن 2 هفته پیش نوشته بودم اما خب فرصت نشد منتشرش کنم ، دیشبم این آقا باز اومده بودو انگار همچینی نظرات مساعده تا ببینیم چه شود ( حالا من لباس چی بپوشم؟؟!!!  )

++ بسی هوس عروسی کرده بودیم که دیشب یکی از دوستان مسیج زد عاقا هفته دیگه عروسیم دعوتی ،به هرکسیم خاستی بگو بیاد منم که پررووووو به همه دوستام گفتم فک کنم اونجا یه 12 نفری بشیم طفلی پشیمون شه از اینکه به من گفته 

+++ دوستان عزیز بلاگفایی من طی سه روز گذشته کلی واسه تک تکتون کامنت گذشتم اما انگار کامنتامو این بلاگفای بوووووق میخوره ،عذرخواهم خلاصه  


پ.تشکر.نوشت: خدایا ازت ممنونم که داری تک تک آرزوهامو برآورده میکنی،عاشقتم فقط بقیه شو هم اکی کنی ممنونت میشم.اصن مــــــــــــــــــــــــــاچ بهت از اون تف تفیااااش